وقتی میخواستی از در بری بیرون ، وقتی جلوی در وایساده بودم و میگفتم نه نرو التماست میکنم نرو، وقتی جلوی دوستامون دستتو گرفته بودم مثل بچه ها التماس میکردم بمون، وقتی یهو نگاهت وحشتناک شد ، وقتی یهو از جلوی در رفتم کنار ، وقتی قفل درو باز کردم ک بری ، وقتی اخرین لحظه پریدم بوست کردم ، وقتی از پله پایین رفتنت نگاه کردم ، هیچ فک نمیکردم دیگه نبینمت ، این همه دلتنگی رو توی خودم نمیدیدم ... این همه حسرت به دل موندن واسم قابل تصور نبود ....یه لحظه دیدنش توی این شهر بزرگ واسم شده ارزو خدایا.
+راستش حالم از نوشته های پر غم و اه و فغان خودم به هم میخورد ، یعنی در لحظه نه، یک روز بعد دیگر دلم نمیخواهد چشمم بهشان بیفتد ، اما بر عکس نوشته هایی ک توی دلشان خاطراتم را مینویسم هر چقدر غمگین باشند باز هم دوس دارم .