امروز برای من خیلی سخت گذشت ، صبح واقعا دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم ، سه روز تعطیلی است و من تنها در خانه مانده ام ، نمیدانم تو کجا هستی و چه کاری میکنی ، اما هی یاد تو میفتم و هی اشکم سرازیر میشود ، که اگر بودی چه کار میکردیم ، که اگر بودی چقدر خوشحال میشدیم ، چقدر میتوانست بهتر باشد ، و هی به این فک میکنم تو دوست دختر جدید داری ، تو لحظه ای به این که در کنار من باشی فک نمیکنی ، دلم میخواهد میتوانستم پرواز کنم و بروم پیش خدا و کلی گله و شکایت کنم از این تنهایی مزخرف و برگردم ، چون خدا صدایم را از اینجا نمیشنود . یک ماه دارد تمام میشود و من هر چقدر چنگ به دامن خدا انداختم انگار نه انگار ، گوش هایش را گرفته و رویش را برگردانده ، میخواهم بروم بالا و مثل بچه ها غر بزنم و گریه کنم ، بروم بالا و اشکهایم را ببیند و دلش برایم بسوزد ، دلم میخواهد خدا یک کاری کند
رفتنت انقدر یکباره بود که هر کسی میخواهد بپرسد چه خبر ، میگوید "الف" برنگشت ، و تو با دوست دختر جدیدت هر شب حرف میزنی و بدون شب به خیرش خوابت نمیبرد ، و هی او را با من مقایسه میکنی و هی میخواهی چیزی بنویسی و پشیمون میشوی ، این را وقتی فهمیدم که دیدم "الف" ایز تایپینگ شد . . .
نیاز به نوشتن و نگه داری از خاطرات و نوشته هایم همانند نفس کشیدن برای من ضروری است .
+مجبور شدم اینجا رو بسازم ، هر چقدر منتظر بلاگفا موندم درست نشد .