هــِـــــــــی فُلانی . . .

تمام نوشته هایم را به تاریخ امروز مُهر نکنید ، لطفا !

هــِـــــــــی فُلانی . . .

تمام نوشته هایم را به تاریخ امروز مُهر نکنید ، لطفا !

نرفته است ، که هیچ وقت نیامده بود ک برود . . .

گفتی نمیدانی عشق از کجا شروع میشود ، اما میدانی "ح" جان ماجرا از اون روزی شد که تو توی چشمهای من نگاه کردی و بر عکس همه ی ادمهایی که کنارشان بودی چیز دیگری دیدی، فکر کردی چقدر عجیب است ، بعد با خودت سر جنگ برداشتی، حرفهای نابی توی گوشم خواندی اما نمیدانم چرا اینچنین مقاوم توی خودم سوختم و ساختم . هفته پیش  فهمیدم که چه خوب بودتمام این سالها سوختن وساختن،درست وقتی که توی اغوشت محکم خوابیده بودم و دستهای مردانه دوست داشتنیت دورم حلقه شده بود، و فهمیده بودم ک عشق یعنی نرسیدن و اینکه اگر داشتمت برایت تکراری میشدم و این چنین محکم به اغوشم نمی کشیدی ، یک جوری که انگار قرار است شب اخر زندگی امان باشد و فردا خورشید طلوع نمیکند ، همان شبی ک با طلوع صبح از هم جدا شدیم . . .همان صبحی که دلت نمیخواست بروی ، دلم نمیخواست بروی ولی جبر روزگار است دیگر . . .همه میروند . . .



+راستش هیچ دلم نمیخواهد ان ادم دنیای واقعی اینجا را بخواند ، همان ادمی که خودش میداند کیست ، راستش شاید هم نخواند ولی . . .